پنجاه

اسمش سپیده بود .همکلاسی بودیم، دوست هم بودیم ، یعنی زیاد پیش میومد که بیاد خونه ی ما، که شب تا صبح باهم درددل  کنیم ، اردو هم زیاد رفتیم.مسافرت و کافی شاپ و سینما و اینور اونور هم....می خوام بگم دوست بودیم باهم و حتی گاهی اوقات دوست خیلی صمیمی...بعد از یه روز دیگه سپیده رو ندیدم، هیشکی ندید،گم شد توی این شهر...خودش خواست که گم بشه، شماره شو عوض کرد ،خونه شو عوض کرد و دیگه با هیشکی هم تماس نگرفت  ... هیچ دلیلی هم واسش نبود، یعنی ظاهرن همه چی خوب بود،عین همیشه،حتی شاید بهتر از همیشه ، این بود که هم متعجب بودم هم ته دلم کمی دلگیر ...گذشت و گذشت تا همین چندوقت پیش ، بعد از سه سال ،که یکی زنگ خونه رو زد ، سپیده بود با شوهر و دخترش ... راستش گذشت زمان تاثیرشو روی فکر و عقایدم گذاشته بود ، حتی نپرسیدم کجا بودی؟ چی شد که رفتی و چی شد که اومدی؟  فقط خوشحال شدم ...همه چیز مثل یک معجزه بود و عجیب اینکه از قبل بیشتر دوستش داشتم ...

اینا رو گفتم که بگم چندروزه که خیلی خوب علت کار سپیده رو می فهمم، چندروزه که میخوام ببرم از همه و بعد سر صبر هرکدومو که میخوام از نو انتخاب کنم ...


چهل ونه

مادر    منظورم  اینه که ... جسدش...کجاخاکش کردن؟

پیک     (بسیار فروتن) جسدی در کار نیست خانم

مادر     نمی فهمم...اون مرده و هیچی ازش باقی نمونده؟

پیک     دقیقا

مادر     غیرممکنه.اون هیچوقت همچین کاری نمی کرد

پیک     راستش یکم خنده داره ...منم نمیدونم باید چی در این مورد فکر کنم ...پسرتون مثل جریان هوا بی رنگ بود. می شه گفت بخارشد و توی فضا گم شد...زیر فشاردرد انقدر کز کرد که دیگه تنها یه نقطه شد ُ یه نقطه ای که ناپدید شد....ومن بهتون اطمینان می دم که از این لحاظ نشون داد سرباز نمونه ایه...هیچ وقت فکر کردین چه قدر دنیای ما دنیای پاکیزه تری می شد اگه هیچ سربازی جسدش رو پشت سرش نمی ذاشت؟


 


 

     اسب های پشت پنجره/مائنی ویسنی یک/ترجمه تینوش نظم جو

چهل و هشت

دختره همکارمه ، از این خشکه مقدسا که فقط و فقط خودشونو قبول دارن .تا همین دیروز می خواست چشاشو لیزیک کنه ، بعد امروز برگشته سه ساعت در باب گناه بودن عمل های زیبایی و عمل های پزشکی غیر حیاتی و حتی عمل خارج کردن رحم واسمون سخنرانی کرده و بعدشم  میگه که گناهه که توی کار خدا دست ببریم و دخالت کنیم و باید هرجوری که خدا آفریدتمون باشیم! ..یکی از همکارا میگه پس خودتم نباید عمل لیزیک کنی ، طرف برگشته میگه : از دیروز که از فلان آخوندی پرسیدم و گفته حرومه دیگه قصد ندارم

حالا من الان یادم اومده که این یارو دندوناشو ارتودنسی کرده که خب اصلا کار حیاتی ای نبوده! بعد همچین کک افتاده به تنبونم که کاشکی همون موقع یادم بود که بگم بهش!

 

                                                                                             امضا: یک عدد خانوم میم بدجنس!

چهل و هفت

خب فکرکن یک روز بی هوا نشسته باشی به کاویدن این روح خسته ات، که یک اتفاق باعث شده ببینی که چقدر یک جای دردناک داری توی وجودت، این اتفاق هم که میگم منظورم یک اتفاق عجیب و غریب نیست،اتفاقا از اون اتفاقای دم دستیه که روزی هزاربار جلوی چشمت اتفاق می افتن و به هیچ جاتم نیست.بعد این اتفاق یهو یادت آورده که واای من چقدر حفره ی خالی دارم توی روحم، که به طرز احمقانه ای فهمیدی تو خودت یکی از همون کسایی هستی که "کمبود محبت دارن"، از اونا که هزار بار به ریششون خندیدی .حالا گیریم که تو نذاشتی این کمبود توی  لایه های بیرونیت نمود پیدا کنه ، ولی بدیش اینه که هست، تازه بدترش اینکه اولش برگرده به کودکیت ،  که بعدش کش اومده باشه تا خود ِ الان . که فکر کنی هرچی هم که مثلا الان محبت بگیری (که خب نمیگیری ) باز هم جای یه محبتی خالیه ...جای محبت های مادرانه ، جای "قربونت برم " و "عزیزم " و "دخترم"، جای توجه های خاص مادرانه و نوازش و بغل حتی ...بعد حالا که مشکلات و غم و غصه ها آوار شده رو سرت این یکی هم داره از اون پشتا سرک میکشه ...فکر کن شدی عین یه دختر بچه ی فسقلی ، که هر محبت مادرانه ای که می بینی یه چیزی توی قلبت میشکنه و از چشات میریزه بیرون ...فکرکن خودتم از دست خودت لجت گرفته باشه حتی، ولی انگار درست بشو نیست که نیست...

چهل و شش

کلاس دوم یا سوم دبستان بودیم ، واسه اینکه بهمون "محرم و نا محرم" رو یاد بدن خانوم معلم میرفت جلوی کلاس می ایستاد و با یه لحن ریتمیک میخوند :" پسر عمو پشت در هِ ، میخوام برم درو وا کنم ،حجاب کنم یا نکنم؟" ، بعد ما باید میگفتیم :"حجاب بکن ، حجاب بکن "...جای این "پسر عمو" همه ی اعضای ذکور خانواده قرار میگرفتن و شعر تکرار میشد... برای من که توی یک خانواده ی غیر مذهبی بزرگ شده بودم همیشه جواب دادن به این سوالا سخت بود ، یه استرس شدید می گرفتم ، سعی میکردم"حجاب بکن" و "حجاب نکن"  رو یه جوری ادا کنم که شبیه هم باشن، در واقع اون آخرشو میخوردم!

دیروز وقتی با جدیت داشتم میگفتم که :" دایی شوهر ِ  آدم که محرمِ" و مریم گفت که نیست ، یه دفعه تمام اون صحنه ها توی ذهنم جرقه زد ، انگار هنوزم مجبورم آخر جمله هامو بخورم...

چهل و پنج

بعضی از دوستهای قدیمی رو باید گذاشت تا فقط از توی عکس های دسته جمعی به تو لبخند بزنند و مزه ی خاطرات خوش قدیمی رو زنده کنند .که باید فقط باهاشون از خاطرات دبیرستان و سال اول دانشگاه حرف زد و خندید ، همین! و نه بیشتر...

 

چهل و چهار

هادی داره از زهرا می گه ،داره به شوهرش بد و بیراه می گه ، می گه که هفت ساله عقدن ولی زهرا می گه یارو حتی نتونسته واسم یه جشن عروسی بگیره ، میگه بی عرضه ست ، میگه میخوان جدا شن ، می گه دلم برای زهرا میسوزه ، میگه شوهرش اصلا در حد اون نیست ، میگه همش یه اشتباه بوده بودن این دوتا آدم با هم ، می گه زهرا گفته  از اول هم واسه فرار از خونوادش به مسعود راضی شده....اونوقت من فکرم آروم آروم میره به ماه های اولشون ، که چقدر زهرا راضی بود ،که چقدر به همه میگفت که راضیه و چقدر چشماش پر از رضایت بود .. که چقدر مسعود  نجیب بود و آروم و صبور و پشتیبانش ...بعد نخ این فکرو میگیرم و میگیرم تا میرسم به چهارسالگی رابطه شون که زهرا چقدر ممنون بود از مسعود که شب و روز کار می کنه ، که برای رابطه شون  از خواب و خوراکشم زده و زهرا که هنوز راضی بود ..... حرف های هادی ادامه داره..من ولی به این فکر می کنم که شاید نه مسعود مقصرتره و نه زهرا...مقصرتر زمانه ....اینجور رابطه های پادر هوا وقتی میخواد سالها و سالها طول بکشه خراش میده روح آدم رو ، بوی کهنگی میگیره همه چیز....و کاش درست شدنی باشه ....


چهل و سه

"... یک جایی می بینی معاشقه نمی خواهی، می بینی نمی خواهی از همه ی کارها بدزدی برای دزدکی بوسیدنش. می بینی می خواهیش که کنارش کارهای روزمره ت را انجام بدهی. دلت با پیژامه ش را می خواهد، دلت می خواهد برود سر فرصت برای دوتاتان کافی درست کند. که هول نباشید. که زندگی کنید. نه که بدو بدو ماچی به هم برسانید و دو ساعت بعد کیش کیش هرکدام خانه خودتان..."

 

(+)

چهل و دو

پسره همکلاسیمه ، هروقت می بینتم اونقدر چشماش برق میزنه ، اونقدر  همه ی وجودش یهو به طرز کودکانه ای محو من میشه ، اونقدر با ذوق جواب هر سوال بی ربطمو میده که با اینکه دوستش ندارم  ولی وقتی می بینمش  ته دلم  یه حس خوب سرخوشانه میجوشه و پخش میشه تو همه ی وجودم... حالا یا این یکی  خیلی عاشقیت بلده یا قبلی ها خیلی ناشی بودن!

 

 

 

 

 

پ.ن برای شخص خاص: تو شامل اون "قبلی ها "یی که گفتم نیستی ،درست ترش اینه که گاهی هستی و گاهی نیستی، وقتایی که نزدیکیم نیستی و وقتایی که از هم دوریم هستی ، از بس که دیگه حالم از هرچی عشق راه دور و تلفنیه بهم میخوره...از بس که این دوری داره به چندسال میرسه، از بس که انرژی برای خرج کردن نمونده...

 

چهل و یک

میدونی؟ من میترسم...میترسم که ما هم مثل همه ی زوج های دور و برمون باشیم...معمولی..میترسم که نتونیم مثل اون پیرمرد پیرزنه باشیم که بعد از  این همه سال بازم کلی عاشقن،حتی گاهی اوقات فکر می کنم بیشتر از ما.خب راستش من خیلی از عادی شدن میترسم، از قدیمی شدن. چند وقت پیشا یه جمله ی خوبی خوندم ، درست حسابی یادم نیست چی بود ، گفته بود که "دوست دارم بغلم واست همیشه بوی نو یی بده"یا همچین چیزی...خب منم دوست دارم همیشه واست نو بمونم ولی خودمم میدونم که عرضه شو ندارم...یه چیز تقریبا بی ربط هم بگم؟ ...میدونی پیروز و گلی رو که دیدم  یهو چی به ذهنم رسید؟ فکرش یه کم زشت و لوسه راستش ، ولی خب توکه غریبه نیستی، با خودم گفتم اگه من مثل گلی زشت بودم  تو مثل الان دوستم داشتی؟( میدونم که نباید در مورد آدما با زشتی و قشنگیشون قضاوت کرد ،گفتم که!فکرم زشته یه خرده).. خودمونیم حتی یه کم به گلی حسودیم هم شد ....حتما میخوای بهم بگی خل شدم....خب راستش شاید...شاید شده باشم...