چهل و دو

پسره همکلاسیمه ، هروقت می بینتم اونقدر چشماش برق میزنه ، اونقدر  همه ی وجودش یهو به طرز کودکانه ای محو من میشه ، اونقدر با ذوق جواب هر سوال بی ربطمو میده که با اینکه دوستش ندارم  ولی وقتی می بینمش  ته دلم  یه حس خوب سرخوشانه میجوشه و پخش میشه تو همه ی وجودم... حالا یا این یکی  خیلی عاشقیت بلده یا قبلی ها خیلی ناشی بودن!

 

 

 

 

 

پ.ن برای شخص خاص: تو شامل اون "قبلی ها "یی که گفتم نیستی ،درست ترش اینه که گاهی هستی و گاهی نیستی، وقتایی که نزدیکیم نیستی و وقتایی که از هم دوریم هستی ، از بس که دیگه حالم از هرچی عشق راه دور و تلفنیه بهم میخوره...از بس که این دوری داره به چندسال میرسه، از بس که انرژی برای خرج کردن نمونده...

 

چهل و یک

میدونی؟ من میترسم...میترسم که ما هم مثل همه ی زوج های دور و برمون باشیم...معمولی..میترسم که نتونیم مثل اون پیرمرد پیرزنه باشیم که بعد از  این همه سال بازم کلی عاشقن،حتی گاهی اوقات فکر می کنم بیشتر از ما.خب راستش من خیلی از عادی شدن میترسم، از قدیمی شدن. چند وقت پیشا یه جمله ی خوبی خوندم ، درست حسابی یادم نیست چی بود ، گفته بود که "دوست دارم بغلم واست همیشه بوی نو یی بده"یا همچین چیزی...خب منم دوست دارم همیشه واست نو بمونم ولی خودمم میدونم که عرضه شو ندارم...یه چیز تقریبا بی ربط هم بگم؟ ...میدونی پیروز و گلی رو که دیدم  یهو چی به ذهنم رسید؟ فکرش یه کم زشت و لوسه راستش ، ولی خب توکه غریبه نیستی، با خودم گفتم اگه من مثل گلی زشت بودم  تو مثل الان دوستم داشتی؟( میدونم که نباید در مورد آدما با زشتی و قشنگیشون قضاوت کرد ،گفتم که!فکرم زشته یه خرده).. خودمونیم حتی یه کم به گلی حسودیم هم شد ....حتما میخوای بهم بگی خل شدم....خب راستش شاید...شاید شده باشم...

چهل

سال هفتاد یا هفتاد و یک بود.من ، عاطفه و فاطمه باهم روی یک نیمکت می نشستیم ،هم محله ای بودیم. اسم کوچه ی فاطمه ، کوچه ی شهید نصیری بود .عاطفه کوچه ی یاس و من کوچه ی سوم! اسم کوچه ی فاطمه سخت بود و ما این اسم رو دوست نداشتیم.

بعد ها توی مراسم صبحگاه خاطراتی از شهیدان خونده میشد و ما خسته از مراسم های صبحگاه طولانی ، از شهیدخسته شدیم. روزهای جمعه فیلم های جنگی دیدیم و ترسیدیم و از شهید فراری شدیم.برای مسابقات نقاشی استان لاله ی سرخ نکشیدیم و برنده نشدیم و از شهید دلگیر شدیم. سال سوم دبستان انشا هامون رو با "به نام الله پاسدار خون شهیدان"شروع نکردیم و تشویق نشدیم و به شهید بدبین شدیم. سهمیه های کنکور شهدا رو نگرفتیم و از شهید عصبانی شدیم.

 سال هشتاد و هشت شد، حالا نه از شهید عصبانی ام و نه فراری.حالا شهید برای من یعنی شجاعت،مظلومیت،یعنی هموطن آزاده، یعنی خواهر ،برادر ، دوست...

 

سی و نه

«رئیس جمهور از تلویزیون در آمد ناخالص ملی را با احتیاط تمام اعلام کرد.رئیس بانک مرکزی روی دسته ی مبل کوبید و گقت :باز هم اشتباه کرد،هشت سال است که اشتباه می کند.زن از آشپزخانه داد زد: خودت را ناراحت نکن!مگر این هشت سال کسی فهمیده یا اعتراض کرده؟ رئیس بانک مرکزی گفت : حرف ِ این چیزها نیست، باید تمام ارقام را دوباره عوض کنیم.» 

 

 

"بازی عروس و داماد"- بلقیس سلیمانی