دوازده

 

به این نتیجه رسیده بودم که باید رای داد،که مرده بودن خوب نیست ،تحریم هم هیچ فایده ای نداره ، ولی حالا که خاتمی نیست می بینم انگار اونقدرا هم حس و حال رای دادن نیست،بین اونایی که هستن هیچکدومو ترجیح نمیدم !

یازده

-یارو یه لباس بابا نوئل تنش کرده  و داره ماهی قرمز می فروشه!لابد کلی هم از فکر خوب خودش خوشحاله..هرچی به خواهره میگم تو رو خدا بیا بریم اونطرف خیابون من به این یارو بگم که اونی که دیدی این فصل سال میاد عمو نوروزه یا فوقش حاجی فیروز شما یه چند ماه اشتباه کردی،میگه دیرم شده و نمیاد!امروز که دوباره از اونجا رد شدم هی چشامو تیز کردم که ببینمش ولی نبود، انگار یکی قبل از من بهش تذکر داده بود! 

 

ده

یه اتفاقی داره بیخ گوش ِ من میفته که عین این فیلمای سینمایی آبکیه ولی ایندفعه دیگه نه آبکی و مسخره ست ، نه خنده دار ... چون داره واسه بهترین دوستم اتفاق میفته...دو نفرو تصور کن که کلی همو دوست دارن ، اونقدر عاشقن که غبطه برانگیزن،بعد یه روز می فهمن که پسره یه بیماری داره که خیلی عمر کنه چندسال دیگه..اونوقت پسره میگه دیگه نمیخواد ادامه بده،یعنی میگه دختره که دوست من باشه باید بره دنبال زندگیش..هیچ جوری هم راضی نمیشه که فعلا ادامه بدن...نمیدونم به دوستی که با دیدن هرچیزی بغض می کنه باید چی گفت که خوب باشه...

نه

فکر کن یه عالمه عروسک عمو نوروز خوشگل ببینی ، یه عالمه ماهی گلی تر و فرز ببینی، یه عالمه لباس خوب ببینی و بخوای واسش بخری  اونوقت باهاش قهر باشی!

هشت

از"هویج"خیلی ناراحت و عصبانی ام، دیشب توی وبلاگ قبلی یه پست گذاشتم در مورد این موضوع.یه پستی در حد تموم شدن رابطه...امروز صبح یکی از دوستام مسیج زده که :"خوش به حالت"!..می پرسم چرا؟میگه :"هویج باهات خیلی مهربونه،حسودیم شد"...میگم از کجا میگی اینو؟ میگه "وبلاگتو ببین می فهمی"...خب من توی این فاصله تا وبلاگو چک کنم با خودم میگم حتما هویج مثلا کامنت گذاشته یه چیزای خوبی گفته یا مثلا نازمو کشیده با اینکه کلی چیز بارش کردم،چه میدونم،از این جور چیزا...بعد میرم می بینم هیچ خبری نیست! به همون دوسته مسیج میزنم که"منظورت چی بود؟فکر کردم هویج کامنت گذاشته،چرا حسودیت شده؟از کجا فهمیدی مهربونه؟اون فقط ادای مهربونی در میاره"...جواب داده که :"جدا؟!!بازم از هیچی بهتره"...حالا شما اگه فهمیدید جریان چی بود منم فهمیدم! 

 

 

پ.ن:بعضی از دوستای مجازی هستن که از خیلی از دوستای حقیقی دوستداشتنی ترن

هفت

افتادم به جون اتاقم،یه خونه تکونی درست حسابی...کم کم دوتا پاکت زباله پر شد از کاغذ و دفترچه و سررسید و هزارتا خرت و پرت دیگه...داشتم همینجوری ادامه میدادم که یهو به خودم اومدم، دیدم چقدر با "مانا" ی قدیم فرق کردم ،  همه ی اون چیزایی که چندین سال مثل یه گنج نگهشون داشته بودمو بدون یه لحظه شک ریخته بودم دور،همه ی اون چیزایی که همیشه فکر کرده بودم پر از خاطره ان،همه ی اون عکسا و پوسترایی که همیشه فکر میکردم خیلی قشنگن و نمیشه ریختشون دور ، همه ی اون خودکارا که یادگاری بودن ،دفتر خاطرات ِ دوران راهنماییم،جامدادی هایی که همیشه گوشه ی قفسه بودن...همه چیزایی که سالها فکر میکردم که باید نگهشون داشت...خوب که فکر می کنم می بینم که خوب یا بد به جایی رسیدم که میتونم بعضی از آدما هم از زندگیم حذف کنم،بعضی هایی که همیشه فکر کردم حتی اگه بودنشون اذیتم میکنه باید سر ِجاشون بمونن...

شش

یه چیزی میگیدا! آخه اگه با آمریکا رابطه برقرار کنیم اونوقت تا تقی به توقی خورد بگیم "مرگ بر" کی؟ اگه با آمریکا رابطه داشته باشیم اونوقت بدبختی و عدم پیشرفتمونو بندازیم گردنِ کدوم دشمن؟!...خب نمیشه دیگه...اصرار نکنید!

پنج

یه وقتایی واسه خودم یه "هویج" خیالی میسازم.. بعد خیلی زود به خودم نهیب می زنم که چه کار احمقانه ای! و زود توی ذهنم خطش میزنم....ولی این "هویج خیالی" بعضی وقتا خیلی سمج میشه ، هی سرک میکشه و کاراشو به رخ "هویج واقعی" میکشه...وقتی تو یه لوازم تحریری دارم با لذت استدلرهای رنگی رو تست میکنم یهو پیداش میشه و کلی لوازم التحریر جالب هیجان انگیز واسم میخره، وقتی دارم تو تاکسی از جلوی اون گل فروشی رد میشم سر و کلش پیدا میشه و بغلمو پر از گل می کنه ، حتی از اون کاکتوسای گرد و قلنبه که گلای نارنجی میدن هم واسم خریده!...وقتی از کارای "هویج واقعی" دلگیرم اونقدر کارای خوب و سورپریز کننده بلده که اصلن یادم میره که "هویج واقعی"اینجور وقتا منت کشی که نمیکنه هیچ، دعوا هم راه می ندازه!..وقتی احساس بی کسی میکنم اونقدر حرفای دلگرم کننده و به دل نشین میزنه که دلم بی خیال ِ همه ی غصه های دنیا میشه.....بعد یهو یه وقتایی به خودم میام و می بینم که "هویج خیالی" شبیه "هویج واقعی"نیست، شده شبیه پسر سال بالایی،شبیه پسر همسایه، شبیه اون پسری که یه روز تو لوازم تحریری گواشا رو با دقت جدا میکرد و از ته دلش میخندید...این ترسناکه...جدی میگم....

چهار

 

میگی بهانه میگیرم ، میگی حس تنفر جلوی درست شنیدن و درست فکر کردنم رو گرفته...حس من قابل درک نیست،من دختری ام که توی دلش یه حفره ی بزرگ داره، یه حفره از نبود محبت مادری، یه حفره که باعث میشه به همه ی دخترها و مادراشون  حسودیش بشه، یه دختر که شاید فکر میکرده مامان ِ تو بتونه یه ذره حفره ی دلشو پر کنه ولی از شانس گو هش مامان تو داره بیشتر اون حفره رو خالی می کنه!یه دختر که میخواست مامان تو دوستش داشته باشه!

سه

حذف شد!