پنجاه و دو

 

برای من بهترین لحظه های یه رابطه عاشقانه اون زمانیه که حرف ها و نگاه ها و نشونه ها داد میزنن که علاقه ای هست ولی هنوز هیچی به زبون نیومده ، همونموقع ها که طوری برنامه ریزی می کنی که سرراه هم قرار بگیرید  ، که دنبال بهانه های کوچیک و بزرگه تا سر و کارتون به هم بیفته ، که در ظاهر موضوع و دلیل حرف زدن و باهم بودن چیز دیگه ایه ولی برق چشما داد میزنن که دلیل اصلی این نیست


پنجاه و یک

درست یادم نیست که چندساله بودم، چهار یا پنج ساله شاید.یادمه آخرای اسفند بود ، همون موقع که همه ماهی میخرن واسه سفره ی هفت سین. قرار بود سال تحویل و کل نوروز رو مسافرت باشیم و به همین خاطر برام ماهی نمیخریدن...برداشته بودم روی کاغذ یه ماهی کشیده بودم و دور تا دورشو قیچی کرده بودم و یه نخ بهش گره زده بودم و انداخته بودم توی تنگ ، سعی می کردم با حسرت بهش نگاه کنم، چندروزی دقیقا حس کوزت رو به خودم گرفته بودم ...در هرصورت کارگر شد و برام ماهی خریدن. بعله! من همچین بچه ی ننری بودم !

اینو گفتم که بگم امروز فهمیدم که انگار گاهی هنوزم به طرز احمقانه ای ناخوداگاه به جای گفتن مستقیم خواسته ام اینجور کارایی می کنم و جواب نمیده البته!

پنجاه

اسمش سپیده بود .همکلاسی بودیم، دوست هم بودیم ، یعنی زیاد پیش میومد که بیاد خونه ی ما، که شب تا صبح باهم درددل  کنیم ، اردو هم زیاد رفتیم.مسافرت و کافی شاپ و سینما و اینور اونور هم....می خوام بگم دوست بودیم باهم و حتی گاهی اوقات دوست خیلی صمیمی...بعد از یه روز دیگه سپیده رو ندیدم، هیشکی ندید،گم شد توی این شهر...خودش خواست که گم بشه، شماره شو عوض کرد ،خونه شو عوض کرد و دیگه با هیشکی هم تماس نگرفت  ... هیچ دلیلی هم واسش نبود، یعنی ظاهرن همه چی خوب بود،عین همیشه،حتی شاید بهتر از همیشه ، این بود که هم متعجب بودم هم ته دلم کمی دلگیر ...گذشت و گذشت تا همین چندوقت پیش ، بعد از سه سال ،که یکی زنگ خونه رو زد ، سپیده بود با شوهر و دخترش ... راستش گذشت زمان تاثیرشو روی فکر و عقایدم گذاشته بود ، حتی نپرسیدم کجا بودی؟ چی شد که رفتی و چی شد که اومدی؟  فقط خوشحال شدم ...همه چیز مثل یک معجزه بود و عجیب اینکه از قبل بیشتر دوستش داشتم ...

اینا رو گفتم که بگم چندروزه که خیلی خوب علت کار سپیده رو می فهمم، چندروزه که میخوام ببرم از همه و بعد سر صبر هرکدومو که میخوام از نو انتخاب کنم ...


چهل ونه

مادر    منظورم  اینه که ... جسدش...کجاخاکش کردن؟

پیک     (بسیار فروتن) جسدی در کار نیست خانم

مادر     نمی فهمم...اون مرده و هیچی ازش باقی نمونده؟

پیک     دقیقا

مادر     غیرممکنه.اون هیچوقت همچین کاری نمی کرد

پیک     راستش یکم خنده داره ...منم نمیدونم باید چی در این مورد فکر کنم ...پسرتون مثل جریان هوا بی رنگ بود. می شه گفت بخارشد و توی فضا گم شد...زیر فشاردرد انقدر کز کرد که دیگه تنها یه نقطه شد ُ یه نقطه ای که ناپدید شد....ومن بهتون اطمینان می دم که از این لحاظ نشون داد سرباز نمونه ایه...هیچ وقت فکر کردین چه قدر دنیای ما دنیای پاکیزه تری می شد اگه هیچ سربازی جسدش رو پشت سرش نمی ذاشت؟


 


 

     اسب های پشت پنجره/مائنی ویسنی یک/ترجمه تینوش نظم جو