چهل

سال هفتاد یا هفتاد و یک بود.من ، عاطفه و فاطمه باهم روی یک نیمکت می نشستیم ،هم محله ای بودیم. اسم کوچه ی فاطمه ، کوچه ی شهید نصیری بود .عاطفه کوچه ی یاس و من کوچه ی سوم! اسم کوچه ی فاطمه سخت بود و ما این اسم رو دوست نداشتیم.

بعد ها توی مراسم صبحگاه خاطراتی از شهیدان خونده میشد و ما خسته از مراسم های صبحگاه طولانی ، از شهیدخسته شدیم. روزهای جمعه فیلم های جنگی دیدیم و ترسیدیم و از شهید فراری شدیم.برای مسابقات نقاشی استان لاله ی سرخ نکشیدیم و برنده نشدیم و از شهید دلگیر شدیم. سال سوم دبستان انشا هامون رو با "به نام الله پاسدار خون شهیدان"شروع نکردیم و تشویق نشدیم و به شهید بدبین شدیم. سهمیه های کنکور شهدا رو نگرفتیم و از شهید عصبانی شدیم.

 سال هشتاد و هشت شد، حالا نه از شهید عصبانی ام و نه فراری.حالا شهید برای من یعنی شجاعت،مظلومیت،یعنی هموطن آزاده، یعنی خواهر ،برادر ، دوست...

 

سی و نه

«رئیس جمهور از تلویزیون در آمد ناخالص ملی را با احتیاط تمام اعلام کرد.رئیس بانک مرکزی روی دسته ی مبل کوبید و گقت :باز هم اشتباه کرد،هشت سال است که اشتباه می کند.زن از آشپزخانه داد زد: خودت را ناراحت نکن!مگر این هشت سال کسی فهمیده یا اعتراض کرده؟ رئیس بانک مرکزی گفت : حرف ِ این چیزها نیست، باید تمام ارقام را دوباره عوض کنیم.» 

 

 

"بازی عروس و داماد"- بلقیس سلیمانی

سی و هشت

داره واسم تعریف می کنه از تصادفی که شده،از راننده ای که از ماشین پریده پائین و زن و بچه ش جلوی چشاش مردن...حتما میدونه اینجور جریانا خوراک ِ منه ، واسه همینم واسم تعریف می کنه که با هم غصه بخوریم ، که بشینیم فکر کنیم که چه حسی داشتن اون آدما قبل از مرگ،که من حتی فکر کنم که تخمه ژاپنی می خوردن آیا یا چیپس و هی دلم بسوزه و غصه بخورم تا چند روز...خب من اگه یه گربه ی مرده هم تو خیابون ببینم ذهنم تا دو سه روز در موردش قصه های سوزناک می بافه.. یعنی میخوام بگم من همچین آدمی ام...اونوقت خودمم تعجب می کنم که امروز اصلا دلم نمیسوزه از جریانی که تعریف می کنه...انگار اصلا وقت فکر کردن به این جریانات روزمره رو ندارم..از بس که اون  دوستامون که توی خیابون کشته شدن از همه و همه بی گناه تر بودن و هستن...اونقدر حجمشون زیاده که همه ی ذهن و روحمو تسخیر کردن....جایی واسه هیچ چیز جز اونا نیست...هیچ چیز... 

 

 

 

پ.ن: گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام /و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است /با ریشه چه می کنید؟/ گیرم که بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای پرواز را علامت ممنوع می زنید /با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟/ گیرم که می زنید.../گیرم که می برید/ گیرم که می کشید... /با رویش ناگزیر جوانه چی می کنید؟

سی و هفت

دلم ولو شدن زیر کولر و خوردن هندوانه ی خنک میخواد...بی استرس ، بی فکر ، بدون صدا و سیمای لعنتی دروغگو ، بدون گریه برای هموطنای شهید شده م،...دلم بی خیالی و آرامش ناب تابستونه میخواد...

سی و شش

نمیدونم کجایی ،نمیدونم چه اتفاقایی برات افتاده و می افته و همین داغونم می کنه ، به موبایلم نگاه می کنم ،دیروز همین ساعت از خونه ت به من زنگ زدی ، چی می گفتیم؟یادته؟شاید راجع به انتخابات، شاید در مورد پروژه ت، شایدم من غر میزدم که نرو ، که خودتو قاطی این جریانا نکن ،نمیدونم (هه! این "نمیدونم" مال ِ توئه، وقتایی که کم میاری از گفتن، که تو ذهنت همه چی هست و هیچی نیست)...همه ی دیشبو بیدار بودم و بهت تلفن میزدم، صبح که بابا برای نماز بیدار شده بود دیدم گوشیت خاموشه، یهو خیالم راحت شد که هستی ، که خوبی حتما، که نگرفتنت لابد و خوابیدم....صبح فهمیدم که دیروز گرفتنت..پلیس امنیت ملی...هیشکی نمیدونه کجایی..من...من واسه استادم گریه کردم ، واسه آقای سرباز توی کلانتری گریه کردم ، واسه دوستت گریه کردم ، واسه مریم و حامد گریه کردم....من فقط گریه کردم...کجایی پس؟ کی دوباره شماره ت میفته رو گوشیم؟...کجایی؟

سی و پنج - تب انتخاباتی!

-       خواهرزاده ی شش ساله ام قراره به جای مامان باباش رای رو بنویسه ، ساعتها با    ذوق و شوق نشسته و تمرین کرده که بتونه "میرحسین موسوی" رو خوش خط بنویسه ، همون خواهرزاده ای که باید بکشیش تا دو خط املا و مشق بنویسه! 

-       خواهرزاده ی مذکور هرشب لباس سبز می پوشه و روزنامه های میرحسینو میگیره تو دستش و خودشو تکون تکون میده! 

-      بچه ها توی حیاط مجتمع دارن  با هم در مورد مناظره ها بحث می کنن! همه هم توی رنج سنی چهار تا شش ، هفت سال ان  

-       پسر بچه ی اولی به دومی : تو به کی رای میدی؟(آخه مگه میتونی رای بدی تو بچه؟!:دی)                      

دومی: معلومه !به میرحسین

اولی:ایول! دیدی دیشب اح.مدینژاد چقدر ضایع شد؟ ! 

-       برادرزاده ی چهارساله م یه ماشینو دیده که روش پارچه ی مشکیه ، میگه عمه!مشکی یعنی کی؟ ،خواهرزاده ی مذکور میپره وسط که :حتما رضایی! 

-       دست خواهرزاده رو گرفتم و داریم تو خیابون را میریم ، یه پیرهن بندی قرمز پوشیده، یهو  میگه :مثلا خاله اگه احمدی نژاد رئیس جمهور میبود نمیذاشت لباسای خوشگل بپوشیم،واسه همین مردم گفتن که نمیخایمت!(در نظر خواهرزاده موسوی الان رای آورده و اح.مدی نژاد هیچکاره می باشد!)   

-       یه پسر بچه ی فسقلی داره زیر پنجره ی اتاقم با خودش توپ بازی می کنه ، همینجور که توپو میزنه به دیوار زیر لبی و تند تند میخونه :اح.مدی بای بای ، اح.مدی بای بای!

سی و چهار

ازوقتی که برگشته ، هرشب به طرز احمقانه ای منتظرشم که بیاد زیر پنجره ام....هر شب...وقتی که چراغ ها رو خاموش می کنم و برای خواب آماده می شم،وقتی که از پنجره به سکوت کوچه نگاه می کنم...هرشب

سی و سه

قشنگیش اینه که فیس بوکم باز بود ، همین که روی INBOXکلیک کردم یهو اومد که فیل.تر شده! 

حالا غم بسته شدنش یه طرف و فضولی اون چندتا مسیج نخونده یه طرف!

سی و دو

بعید نیست بنده با "بُشوک"نسبتی داشته باشم ، از بس که هر کی رو می بینم به نظرم یه آقای مهربون میاد!

سی و یک

خیانت کردن نباید خیلی سخت باشه وقتی طرف قدر خیانت نکردن و موندن تورو توی اونهمه شرایط سخت و افتضاح نمیدونه ...