پنجاه

اسمش سپیده بود .همکلاسی بودیم، دوست هم بودیم ، یعنی زیاد پیش میومد که بیاد خونه ی ما، که شب تا صبح باهم درددل  کنیم ، اردو هم زیاد رفتیم.مسافرت و کافی شاپ و سینما و اینور اونور هم....می خوام بگم دوست بودیم باهم و حتی گاهی اوقات دوست خیلی صمیمی...بعد از یه روز دیگه سپیده رو ندیدم، هیشکی ندید،گم شد توی این شهر...خودش خواست که گم بشه، شماره شو عوض کرد ،خونه شو عوض کرد و دیگه با هیشکی هم تماس نگرفت  ... هیچ دلیلی هم واسش نبود، یعنی ظاهرن همه چی خوب بود،عین همیشه،حتی شاید بهتر از همیشه ، این بود که هم متعجب بودم هم ته دلم کمی دلگیر ...گذشت و گذشت تا همین چندوقت پیش ، بعد از سه سال ،که یکی زنگ خونه رو زد ، سپیده بود با شوهر و دخترش ... راستش گذشت زمان تاثیرشو روی فکر و عقایدم گذاشته بود ، حتی نپرسیدم کجا بودی؟ چی شد که رفتی و چی شد که اومدی؟  فقط خوشحال شدم ...همه چیز مثل یک معجزه بود و عجیب اینکه از قبل بیشتر دوستش داشتم ...

اینا رو گفتم که بگم چندروزه که خیلی خوب علت کار سپیده رو می فهمم، چندروزه که میخوام ببرم از همه و بعد سر صبر هرکدومو که میخوام از نو انتخاب کنم ...