هفتاد

بعضی دوست ها هستن که اگه چهار پنج سالم ندیده باشیشون، بازهم تغییری در کیفیت دوستیتون ایجاد نمیشه.که هنوز همونقدر نزدیکن که در اولین تلفن بعد از مدتها بی خبری هم میشه اتفاقای جالب روزمره رو واسشون تعریف کرد، که نباید صغری کبری چید و  "چه خبر؟"  و  "چیکار میکردی تو این سالها؟"  گفت. که به طرز عجیبی هنوز همونقدر نزدیکن که پنج سال پیش.اینجور دوستی ها آدمو سرشار از یه حس گرمِ شیرین می کنن، جنس خاصی از آرامش مخلوط با شادی همراشونه.حالا تو بیا به هزار دلیل کوچیک و بزرگ انتظار داشته باش که من بال در نیارم از شنیدن صداشون، نمیشه آقا جون، نمیشه. بعضی آدما بدجوری وسط تار و پود زندگی آدم بافته شدن، سوا کردنی نیستن اصلاً.

شصت و نه

خواهرم سی و چند ساله است و پرستار، با دوازده سیزده سال سابقه ی کار تو اورژانس و آی.سی.یو و بیمارستان سوانح سوختگی.اینه که هیچ بیماری ای به نظرش چندان با اهمیت نمیاد و جمله ی جادویی اش در جواب تمامی دردهای شما یه چیزه:"مهم نیست، روش حساس نشو!" ، شما تنها در صورتی حق دارین کمی روی دردتون "حساس"بشید که بطور مثال روده ی بزرگتون بصورت کاملاً واضحی از شکمتون زده باشه بیرون و واسه خودش تاب بخوره!، البته در این حالت هم شما در قدم اول نباید "حساس بشید"! و در مرحله ی بعدی احتمالا با یه چسب زخم قضیه رو فیصله میده... یه همچین آدمیه خواهرِ من!

 


(الان آیا مشخصه که از بس مریض بودم و تحویلم نگرفته لجم گرفته؟!)