بیست و دو

استاد باید مثل دکتر میم باشه ، باید بشه وقتی حوصله ت سر میره بری تو اتاقش و چایی و شکلات بخوری ، باید بشه سر کلاسش از هر دری حرف بزنی،باید بشه باهاش بشینی و پسرای کلاسو مسخره کنی!، باید بشه بهش اس ام اس بزنی و یواشکی یه چیزی رو بهش بگی ،باید بشه باهاش بلوتوث بازی کنی ...استاد باید مثل دکتر میم باشه

بیست و یک

 کنارم دراز کشیده ، خوابه، شروع می کنم به بافتن موهاش، چهل گیس...بعد پائین هر کدوم از دسته موهای بافته رو با کامواهای رنگی که زیر تخت پیدا کردم می بندم...بیدار که میشه قیافش بیشتر خنده دار شده تا قشنگ.چون خیلی از کارم هیجان زده شده مجبورم میکنه که موهاشو شونه کنم و از نو تر و تمیز ببافم بعد خوشحال و خندون با همون کامواها که از زیر روسری زده بیرون راه می افته میره دانشگاه ... بدجوری دلم هواشو کرده...

بیست

ای خاطره ات پونز, نوک تیز ته کفشم

نوزده

بعضی لحظه ها هستن که پر از حس خوشبختی ان، که به خودیه خود اونقدر پر ان از خوشبختی که دیگه واست مهم نیست که کسی که همه ی زندگیتو واسش گذاشتی دیگه اونجوری که میخوای دوستت نداره .که به تنهایی کافی ان تا یه عید خوب داشته باشی.که وقتی صدای رعد و برق همه ی اون کوچه های قدیمی رو می لرزونه و از ناودونا آب گل می ریزه پائین ، تو پیشنهاد خریدن ماست رو رو هوا زدی و شال و کلاه کردی تا تنها مغازه ی باز اون حوالی ، یه مغازه که بوی عیدای بچه گیتو میده ،بوی بادکنک شانسی و اکلیل هفت رنگ و بستنی زمستونی.که پره از  پیرمردای بازنشسته که دارن در مورد بارونی که از دیشب شروع شده حرف می زنن ، که واست بین خودشون جا باز می کنن و به تو که به موش آب کشیده گفتی زکی لبخند می زنن و بعضا قربون صدقه ت هم میرن.که اونقدر خالصانه مهربونن که میخوای تک تکشونو بغل کنی و با خودت بیاری خونه،که مغازه دارش واست بعد از شونزده هیفده سال همون آقای "شفیعی" دوست داشتنیه که بهت بادکنک شانسی می فروخت و اون بادکنک بزرگش هیچوقت شماره نداشت!، که بعد از چند روز کیف می کنی وقتی چشاتو می بندی و یادشون می افتی و تک تک اون لحظه ها رو دوباره مز مزه می کنی ...

هیجده

فکر کن یه ساعت تموم گریه کنی، اشکات تند و تند بریزن پایین، بعد هی مواظب باشی که مامان بابات بیدار نشن که بپرسن چه مرگته؟ فکر کن احساس بد بختی کنی، احساس کنی دنیا رو سرت خراب شده،هی فکر کنی به همه ی کارایی که واسش کردی و همه ی کارایی که هیچوقت واست نکرد.فکر کنی که از همه چیزت واسش مایه گذاشتی ولی اون به جاش واسه هرچیزی هی قول تو خالی داد و توی خرم هی باور کردی.فکر کنی که با همه ی ادعات چقدر خر بودی...فکر کن یه ننه بابای بیشعور داشته باشه و خودشم عرضه ی هیچ غلطی رو نداشته باشه...فکر کن گریه ت تموم نشه ..هی بیاد..هی بیاد...فکر کن هیشکی نباشه که بتونی بهش بگی چه مرگته...فکر کن هر کلمه ای که تایپ می کنی دو بار اشکاتو پاک می کنی تا بتونی کلمه های کیبوردو ببینی...

هفده

کی فکرشو میکرد من توی این دو روز چهار بار مسیرمو تغییر بدم و برم از دم خونه ش رد شم؟  مثل خر موندم تو گل انگار

شانزده

داری کیف می کنی از اینکه باد می پیچه لای موهات ، که گردنتو نوازش می کنه، بهت حس زنده بودن می ده ، می بینی سالهای سال چه خوشی های کوچیکی رو به هزار بهونه ازت گرفتن

پانزده

بعضی وقتا خیلی "بوسیدنی" می شه، حتی اگه تازه از خواب بیدار شده باشه و صورتشو نصفه نیمه شسته باشه و موهاش ژولیده باشه و دهنش بوی خواب بده!

چهارده

تو مال منی...

خودم کشفت کرده ام

تو با من می خندی

با من گریه می کنی

درد دلت را به من می گویی

دیوانه!

دلت برای من تنگ می شود

ضربان قلبت با من بالا می رود

با سکوتم،با صدایم

با حضورم،با غیبتم

تو مال منی

این بلاها را خودم سرت آوردم

به من می گویی دوستت دارم

و دوست داری

آن را از زبان من

فقط من بشنوی

برای که می توانی مثل بچه ها خودت را لوس کنی،

نازت را بخرد

و به تو دست نزند؟... 

 

                                                               "افشین یداللهی"

ادامه مطلب ...

سیزده

عاشق مردایی هستم که وقتی می فرستیشون که برن از سوپری سر کوچه یه چیز فسقل بخرن و برگردن ، یه عالمه خوراکی و آت و آشغال جدید می خرن ، شاید واسه اینکه بابام همیشه فقط اون چیزی رو خریده که بهش گفتن...