چهل و هفت

خب فکرکن یک روز بی هوا نشسته باشی به کاویدن این روح خسته ات، که یک اتفاق باعث شده ببینی که چقدر یک جای دردناک داری توی وجودت، این اتفاق هم که میگم منظورم یک اتفاق عجیب و غریب نیست،اتفاقا از اون اتفاقای دم دستیه که روزی هزاربار جلوی چشمت اتفاق می افتن و به هیچ جاتم نیست.بعد این اتفاق یهو یادت آورده که واای من چقدر حفره ی خالی دارم توی روحم، که به طرز احمقانه ای فهمیدی تو خودت یکی از همون کسایی هستی که "کمبود محبت دارن"، از اونا که هزار بار به ریششون خندیدی .حالا گیریم که تو نذاشتی این کمبود توی  لایه های بیرونیت نمود پیدا کنه ، ولی بدیش اینه که هست، تازه بدترش اینکه اولش برگرده به کودکیت ،  که بعدش کش اومده باشه تا خود ِ الان . که فکر کنی هرچی هم که مثلا الان محبت بگیری (که خب نمیگیری ) باز هم جای یه محبتی خالیه ...جای محبت های مادرانه ، جای "قربونت برم " و "عزیزم " و "دخترم"، جای توجه های خاص مادرانه و نوازش و بغل حتی ...بعد حالا که مشکلات و غم و غصه ها آوار شده رو سرت این یکی هم داره از اون پشتا سرک میکشه ...فکر کن شدی عین یه دختر بچه ی فسقلی ، که هر محبت مادرانه ای که می بینی یه چیزی توی قلبت میشکنه و از چشات میریزه بیرون ...فکرکن خودتم از دست خودت لجت گرفته باشه حتی، ولی انگار درست بشو نیست که نیست...