پنجاه و هفت

هستن آدمایی که اگه هزار بار از درد و غم و غصه و مشکلت واسشون گفته باشی ، بازم هر دفعه که میخوان  احوالی ازت بپرسن و مثلا بگن که مهمی بدون استثنا می پرسن :چرا ناراحتی ؟،حالا گیریم که معنی این جمله واقعا این نیست که بپرسن علت ناراحتیت چیه، ولی واقعا بی خاصیت تر از این چی میشه گفت؟ کم زحمت تر از این؟ بی فکرتر از این؟...دقیقا حس آدم در اون لحظه اینه که به جای درد دل کردن با طرف داشته به دیوار میشاشیده!

پنجاه و شش


-          پسره توی آزمایشگاه کار دانشجویی می کنه ، برداشته زیر پرینت های نتایجم واسم شعر عاشقانه نوشته ،اونم کلی ژیگولی و گنده گنده و مثلا خوش خط، چی بگم بهش آخه؟!

 

 

-          دارم محلول هامو آماده می کنم که ده دوازده تا پسر سال پایینی میان تو آزمایشگاه ، پسر فوق الذکر یهو از اتاق می پره بیرون و میگه خانم فلانی شما برو توی اتاق من اینا رو واست آماده می کنم میارم . یعنی غیرت این برادر منو کشته!

 

-          آقای  خ مسئول آزمایشگاه ست ، امروز صبح واسم سه ساعت در باب لزوم خوردن ویتامین د  برای دختران جوان سخنرانی کرده  و تا یه کاغذ نداده دستم که اسم قرص کذایی رو یادداشت کنم  رضایت نداده که برم به آزمایش هام برسم

 

 

-          ساعت حدودای سه بعدازظهره ، از هشت صبح توی آزمایشگاهم و اخلاقم سگیه، دستام پراز مواد سنتز شده است ،عینک محافظ روی چشمام ِ ، مقنعه ام به طرز فاجعه آمیزی داره از سرم می افته ...بعد توی این هیری ویری یه دختره میاد توی آزمایشگاه و یه راست میاد پیش من و میگه : ببخشید شما آینه دارین؟...من فقط بهش نگاه می کنم تا خودش بره!

 

 

پنجاه و پنج

نشسته بودیم توی آزمایشگاه و حرف میزدیم ، حرف های صدتا یه غاز، از این در و اوندر ، خنده دار و غصه دار ، در هم ،وسط هاش من میرفتم تا پسره برام تست های اسپکتروفتومتری بگیره.حرف به اعتماد کردن و شناخت آدما رسیده بود، برگشت گفت که اگه اینجوری باشه که تو میگی پس اصلا هیچ راهی واسه شناختن آدما نیست ،یعنی  یک جور نرمی  گفت که من زیادی بدبینم .یکهو دیدم ا ِ این که داره این حرفا رو میزنه منم؟یعنی جا خوردم که چی شد این سه سال که یکهو از مکان "مانای زیادی خوش بین" رسیدم به "مانای زیادی بدبین" و یکهو پرت شدم به اتفاقا ی اخیر و دیگه گوش نمیدادم که چی میگه  و نمیدیدم که پسره چشم غره میره که نمونه ی بعدیمو سریع تر آماده کنم ... بعددیدم  حالا که من آدم  صفر و یکم ، چقدر بیشتر دوست داشتم که همون آدم گلابی سه سال پیش باشم انگار، دیدم که حالم بهم میخوره از این آدم تلخ مسخره ای که هستم ...یک پاک کنی باید میبود که میشد بعضی چیزها رو پاک کرد

پنجاه و چهار

دوازده ساله بودم که فهمیدم اون قدیم ندیما که آزمایش ادرار نبوده ، دکترا برای تشخیص بیماری دیابت ادرار مریض رو مزه می کردن ، معلم علوم اینو گفته بود.این موضوع واسم شبیه یه کشف بزرگ شده بود ، نشون به اون نشون که به دو سه روز نکشیده همه ی بچه های همسایه و فامیل این موضوع خفن رو میدونستن و البته اونها هم در کف به سر میبردن !

تاثیر این حرف در من اونقدر شدید بود که هنوز که هنوزه  بوی بعضی از ادرارا به من حس اینو میده که حتما شیرینه!گلاب به روتون البته

پنجاه وسه


بعضی حرف ها هستن که اونقدر کسی رو واسه گفتنش نداری ، اونقدر از وقت گفتنش میگذره ، که  بیات میشه ، که دیگه  اگه  آدم ِ گفتنش هم پیدا بشه حرف ِ ماسیده تو دهنت...