سی

آدم گاهی دلش از این عاشقا می خواد

بیست و نه

چند روز است که دیوانه ی دیوانه ام 

عینا قاطری که حجم و وزن بار فردایش را می فهمد 

کرخت و پهن... 

و عشق، 

چندکیلو موز نه چندان اعلاست ، 

برای بیماری که  

نفس هایش به شماره افتاده است... 

 

 

 

 

پ.ن)از حسین پناهی

بیست و هشت

کاشکی یکی پیدا می شد زندگیمو ازم تحویل می گرفت و دو سال دیگه بهم پس میداد

بیست و هفت

لیوان قرمز م توی دستمه و نشستم روی تخت و پنجره ی روبروم بازه ، یه حس گنگ و مرموز منفی توی دلم ِ، یه حس بد که میدونم یه جائیش یه جوری به تو گره خورده - اصلا تقریبا همه ی حس های خوب و بد به تو گره خوردن- میدونی؟من گاهی اوقات خیلی نگران میشم، خوب که فکر می کنم میبینم حتما یه چیزی این وسط اشتباست ، یه چیزی سر جای خودش نیست که من گهگداری به یاد تک تک اون پسرایی می افتم که یه زمانی منو دوست داشتن...به یادشون می افتم و اتفاقا لحظات شاد و خوبی رو توی خیالپردازی هام می گذرونم...نگران میشم از اینکه توی تک تکشون جذابیتهایی می بینم که توی تو نمی بینم...نگران میشم و با خودم میگم :پس من اینجا، کنار تو ،چیکار می کنم؟...تو اینجا،کنار من،چیکار می کنی؟

بیست وشش

عادت دارم آخر شبا که میخوام مسیج هامو پاک کنم همه شونو یه بار دیگه می خونم ، بعضی وقتا به مسیج هایی میرسم که ازشون میترسم ، یادمه که دقیقا توشون چه حرفایی هست،یه موضوع ناراحت کننده... یه عالمه اضطراب و حس بد میاد سراغم ، بدون اینکه بازشون کنم سریع دیلیتشون می کنم و یه نفس راحت می کشم ... یه حسی میاد سراغم که انگار اگه بازشون کنم یه عالمه چیز از توشون میان بیرون و منو نابود می کنن! ، ولی وقتی پاکشون کنم همه رفتن ته دره،دیگه دست هیچکدومشون به من نمی رسه....

بیست و پنج

هرچی بهش می گم بیا تا دیوونه نشدم  منو بردار با خودت ببر یه جا که دریا باشه ،جنگل باشه ، کوه باشه ،طبیعت بکر باشه ،آدمای مهربون روستایی باشه ..واسم از پروژه و جلسه های تمرینش می گه

بیست و چهار

داره یه کارتونی میده که فکر کنم اسمش "پلنگ دم دراز" ِ ، اونوقت یه دختره تو این کارتون هست که یه شلوارک پوشیده ، این احمقا برداشتن پاهاشو شطرنجی کردن! خداااا...اینا کی ان دیگه!

بیست و سه

- خاله مداد میخوام

- برو از توی اون کیفم که رو تختِ بردار

-کدوم کیفت؟همون که از پشم ِ مرغ ِ ؟!

بیست و دو

استاد باید مثل دکتر میم باشه ، باید بشه وقتی حوصله ت سر میره بری تو اتاقش و چایی و شکلات بخوری ، باید بشه سر کلاسش از هر دری حرف بزنی،باید بشه باهاش بشینی و پسرای کلاسو مسخره کنی!، باید بشه بهش اس ام اس بزنی و یواشکی یه چیزی رو بهش بگی ،باید بشه باهاش بلوتوث بازی کنی ...استاد باید مثل دکتر میم باشه

بیست و یک

 کنارم دراز کشیده ، خوابه، شروع می کنم به بافتن موهاش، چهل گیس...بعد پائین هر کدوم از دسته موهای بافته رو با کامواهای رنگی که زیر تخت پیدا کردم می بندم...بیدار که میشه قیافش بیشتر خنده دار شده تا قشنگ.چون خیلی از کارم هیجان زده شده مجبورم میکنه که موهاشو شونه کنم و از نو تر و تمیز ببافم بعد خوشحال و خندون با همون کامواها که از زیر روسری زده بیرون راه می افته میره دانشگاه ... بدجوری دلم هواشو کرده...