سی و هشت

داره واسم تعریف می کنه از تصادفی که شده،از راننده ای که از ماشین پریده پائین و زن و بچه ش جلوی چشاش مردن...حتما میدونه اینجور جریانا خوراک ِ منه ، واسه همینم واسم تعریف می کنه که با هم غصه بخوریم ، که بشینیم فکر کنیم که چه حسی داشتن اون آدما قبل از مرگ،که من حتی فکر کنم که تخمه ژاپنی می خوردن آیا یا چیپس و هی دلم بسوزه و غصه بخورم تا چند روز...خب من اگه یه گربه ی مرده هم تو خیابون ببینم ذهنم تا دو سه روز در موردش قصه های سوزناک می بافه.. یعنی میخوام بگم من همچین آدمی ام...اونوقت خودمم تعجب می کنم که امروز اصلا دلم نمیسوزه از جریانی که تعریف می کنه...انگار اصلا وقت فکر کردن به این جریانات روزمره رو ندارم..از بس که اون  دوستامون که توی خیابون کشته شدن از همه و همه بی گناه تر بودن و هستن...اونقدر حجمشون زیاده که همه ی ذهن و روحمو تسخیر کردن....جایی واسه هیچ چیز جز اونا نیست...هیچ چیز... 

 

 

 

پ.ن: گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام /و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است /با ریشه چه می کنید؟/ گیرم که بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای پرواز را علامت ممنوع می زنید /با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟/ گیرم که می زنید.../گیرم که می برید/ گیرم که می کشید... /با رویش ناگزیر جوانه چی می کنید؟