چهل

سال هفتاد یا هفتاد و یک بود.من ، عاطفه و فاطمه باهم روی یک نیمکت می نشستیم ،هم محله ای بودیم. اسم کوچه ی فاطمه ، کوچه ی شهید نصیری بود .عاطفه کوچه ی یاس و من کوچه ی سوم! اسم کوچه ی فاطمه سخت بود و ما این اسم رو دوست نداشتیم.

بعد ها توی مراسم صبحگاه خاطراتی از شهیدان خونده میشد و ما خسته از مراسم های صبحگاه طولانی ، از شهیدخسته شدیم. روزهای جمعه فیلم های جنگی دیدیم و ترسیدیم و از شهید فراری شدیم.برای مسابقات نقاشی استان لاله ی سرخ نکشیدیم و برنده نشدیم و از شهید دلگیر شدیم. سال سوم دبستان انشا هامون رو با "به نام الله پاسدار خون شهیدان"شروع نکردیم و تشویق نشدیم و به شهید بدبین شدیم. سهمیه های کنکور شهدا رو نگرفتیم و از شهید عصبانی شدیم.

 سال هشتاد و هشت شد، حالا نه از شهید عصبانی ام و نه فراری.حالا شهید برای من یعنی شجاعت،مظلومیت،یعنی هموطن آزاده، یعنی خواهر ،برادر ، دوست...