-
چهل
چهارشنبه 24 تیرماه سال 1388 16:35
سال هفتاد یا هفتاد و یک بود.من ، عاطفه و فاطمه باهم روی یک نیمکت می نشستیم ،هم محله ای بودیم. اسم کوچه ی فاطمه ، کوچه ی شهید نصیری بود .عاطفه کوچه ی یاس و من کوچه ی سوم! اسم کوچه ی فاطمه سخت بود و ما این اسم رو دوست نداشتیم. بعد ها توی مراسم صبحگاه خاطراتی از شهیدان خونده میشد و ما خسته از مراسم های صبحگاه طولانی ، از...
-
سی و نه
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1388 14:10
«رئیس جمهور از تلویزیون در آمد ناخالص ملی را با احتیاط تمام اعلام کرد.رئیس بانک مرکزی روی دسته ی مبل کوبید و گقت :باز هم اشتباه کرد،هشت سال است که اشتباه می کند.زن از آشپزخانه داد زد: خودت را ناراحت نکن!مگر این هشت سال کسی فهمیده یا اعتراض کرده؟ رئیس بانک مرکزی گفت : حرف ِ این چیزها نیست، باید تمام ارقام را دوباره عوض...
-
سی و هشت
یکشنبه 31 خردادماه سال 1388 15:41
داره واسم تعریف می کنه از تصادفی که شده،از راننده ای که از ماشین پریده پائین و زن و بچه ش جلوی چشاش مردن...حتما میدونه اینجور جریانا خوراک ِ منه ، واسه همینم واسم تعریف می کنه که با هم غصه بخوریم ، که بشینیم فکر کنیم که چه حسی داشتن اون آدما قبل از مرگ،که من حتی فکر کنم که تخمه ژاپنی می خوردن آیا یا چیپس و هی دلم...
-
سی و هفت
شنبه 30 خردادماه سال 1388 15:57
دلم ولو شدن زیر کولر و خوردن هندوانه ی خنک میخواد...بی استرس ، بی فکر ، بدون صدا و سیمای لعنتی دروغگو ، بدون گریه برای هموطنای شهید شده م،...دلم بی خیالی و آرامش ناب تابستونه میخواد...
-
سی و شش
یکشنبه 24 خردادماه سال 1388 15:24
نمیدونم کجایی ،نمیدونم چه اتفاقایی برات افتاده و می افته و همین داغونم می کنه ، به موبایلم نگاه می کنم ،دیروز همین ساعت از خونه ت به من زنگ زدی ، چی می گفتیم؟یادته؟شاید راجع به انتخابات، شاید در مورد پروژه ت، شایدم من غر میزدم که نرو ، که خودتو قاطی این جریانا نکن ،نمیدونم (هه! این "نمیدونم" مال ِ توئه،...
-
سی و پنج - تب انتخاباتی!
جمعه 22 خردادماه سال 1388 16:41
- خواهرزاده ی شش ساله ام قراره به جای مامان باباش رای رو بنویسه ، ساعتها با ذوق و شوق نشسته و تمرین کرده که بتونه "میرحسین موسوی" رو خوش خط بنویسه ، همون خواهرزاده ای که باید بکشیش تا دو خط املا و مشق بنویسه! - خواهرزاده ی مذکور هرشب لباس سبز می پوشه و روزنامه های میرحسینو میگیره تو دستش و خودشو تکون تکون...
-
سی و چهار
جمعه 8 خردادماه سال 1388 00:36
ازوقتی که برگشته ، هرشب به طرز احمقانه ای منتظرشم که بیاد زیر پنجره ام....هر شب...وقتی که چراغ ها رو خاموش می کنم و برای خواب آماده می شم،وقتی که از پنجره به سکوت کوچه نگاه می کنم...هرشب
-
سی و سه
یکشنبه 3 خردادماه سال 1388 22:29
قشنگیش اینه که فیس بوکم باز بود ، همین که روی INBOXکلیک کردم یهو اومد که فیل.تر شده! حالا غم بسته شدنش یه طرف و فضولی اون چندتا مسیج نخونده یه طرف!
-
سی و دو
یکشنبه 3 خردادماه سال 1388 22:22
بعید نیست بنده با "بُشوک"نسبتی داشته باشم ، از بس که هر کی رو می بینم به نظرم یه آقای مهربون میاد!
-
سی و یک
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1388 00:02
خیانت کردن نباید خیلی سخت باشه وقتی طرف قدر خیانت نکردن و موندن تورو توی اونهمه شرایط سخت و افتضاح نمیدونه ...
-
سی
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1388 12:52
آدم گاهی دلش از این عاشقا می خواد
-
بیست و نه
پنجشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1388 11:12
چند روز است که دیوانه ی دیوانه ام عینا قاطری که حجم و وزن بار فردایش را می فهمد کرخت و پهن... و عشق، چندکیلو موز نه چندان اعلاست ، برای بیماری که نفس هایش به شماره افتاده است... پ.ن)از حسین پناهی
-
بیست و هشت
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1388 14:47
کاشکی یکی پیدا می شد زندگیمو ازم تحویل می گرفت و دو سال دیگه بهم پس میداد
-
بیست و هفت
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1388 14:39
لیوان قرمز م توی دستمه و نشستم روی تخت و پنجره ی روبروم بازه ، یه حس گنگ و مرموز منفی توی دلم ِ، یه حس بد که میدونم یه جائیش یه جوری به تو گره خورده - اصلا تقریبا همه ی حس های خوب و بد به تو گره خوردن- میدونی؟من گاهی اوقات خیلی نگران میشم، خوب که فکر می کنم میبینم حتما یه چیزی این وسط اشتباست ، یه چیزی سر جای خودش...
-
بیست وشش
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1388 14:38
عادت دارم آخر شبا که میخوام مسیج هامو پاک کنم همه شونو یه بار دیگه می خونم ، بعضی وقتا به مسیج هایی میرسم که ازشون میترسم ، یادمه که دقیقا توشون چه حرفایی هست،یه موضوع ناراحت کننده... یه عالمه اضطراب و حس بد میاد سراغم ، بدون اینکه بازشون کنم سریع دیلیتشون می کنم و یه نفس راحت می کشم ... یه حسی میاد سراغم که انگار اگه...
-
بیست و پنج
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1388 23:29
هرچی بهش می گم بیا تا دیوونه نشدم منو بردار با خودت ببر یه جا که دریا باشه ،جنگل باشه ، کوه باشه ،طبیعت بکر باشه ،آدمای مهربون روستایی باشه ..واسم از پروژه و جلسه های تمرینش می گه
-
بیست و چهار
جمعه 4 اردیبهشتماه سال 1388 18:58
داره یه کارتونی میده که فکر کنم اسمش "پلنگ دم دراز" ِ ، اونوقت یه دختره تو این کارتون هست که یه شلوارک پوشیده ، این احمقا برداشتن پاهاشو شطرنجی کردن! خداااا...اینا کی ان دیگه!
-
بیست و سه
پنجشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1388 23:49
- خاله مداد میخوام - برو از توی اون کیفم که رو تختِ بردار -کدوم کیفت؟همون که از پشم ِ مرغ ِ ؟!
-
بیست و دو
جمعه 28 فروردینماه سال 1388 01:57
استاد باید مثل دکتر میم باشه ، باید بشه وقتی حوصله ت سر میره بری تو اتاقش و چایی و شکلات بخوری ، باید بشه سر کلاسش از هر دری حرف بزنی،باید بشه باهاش بشینی و پسرای کلاسو مسخره کنی!، باید بشه بهش اس ام اس بزنی و یواشکی یه چیزی رو بهش بگی ،باید بشه باهاش بلوتوث بازی کنی ...استاد باید مثل دکتر میم باشه
-
بیست و یک
جمعه 28 فروردینماه سال 1388 01:49
کنارم دراز کشیده ، خوابه، شروع می کنم به بافتن موهاش، چهل گیس...بعد پائین هر کدوم از دسته موهای بافته رو با کامواهای رنگی که زیر تخت پیدا کردم می بندم...بیدار که میشه قیافش بیشتر خنده دار شده تا قشنگ.چون خیلی از کارم هیجان زده شده مجبورم میکنه که موهاشو شونه کنم و از نو تر و تمیز ببافم بعد خوشحال و خندون با همون...
-
بیست
شنبه 15 فروردینماه سال 1388 19:45
ای خاطره ات پونز, نوک تیز ته کفشم
-
نوزده
جمعه 14 فروردینماه سال 1388 14:25
بعضی لحظه ها هستن که پر از حس خوشبختی ان، که به خودیه خود اونقدر پر ان از خوشبختی که دیگه واست مهم نیست که کسی که همه ی زندگیتو واسش گذاشتی دیگه اونجوری که میخوای دوستت نداره .که به تنهایی کافی ان تا یه عید خوب داشته باشی.که وقتی صدای رعد و برق همه ی اون کوچه های قدیمی رو می لرزونه و از ناودونا آب گل می ریزه پائین ،...
-
هیجده
شنبه 8 فروردینماه سال 1388 00:29
فکر کن یه ساعت تموم گریه کنی، اشکات تند و تند بریزن پایین، بعد هی مواظب باشی که مامان بابات بیدار نشن که بپرسن چه مرگته؟ فکر کن احساس بد بختی کنی، احساس کنی دنیا رو سرت خراب شده،هی فکر کنی به همه ی کارایی که واسش کردی و همه ی کارایی که هیچوقت واست نکرد.فکر کنی که از همه چیزت واسش مایه گذاشتی ولی اون به جاش واسه هرچیزی...
-
هفده
جمعه 7 فروردینماه سال 1388 19:12
کی فکرشو میکرد من توی این دو روز چهار بار مسیرمو تغییر بدم و برم از دم خونه ش رد شم؟ مثل خر موندم تو گل انگار
-
شانزده
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1388 17:36
داری کیف می کنی از اینکه باد می پیچه لای موهات ، که گردنتو نوازش می کنه، بهت حس زنده بودن می ده ، می بینی سالهای سال چه خوشی های کوچیکی رو به هزار بهونه ازت گرفتن
-
پانزده
سهشنبه 4 فروردینماه سال 1388 18:46
بعضی وقتا خیلی "بوسیدنی" می شه، حتی اگه تازه از خواب بیدار شده باشه و صورتشو نصفه نیمه شسته باشه و موهاش ژولیده باشه و دهنش بوی خواب بده!
-
چهارده
دوشنبه 3 فروردینماه سال 1388 18:58
تو مال منی... خودم کشفت کرده ام تو با من می خندی با من گریه می کنی درد دلت را به من می گویی دیوانه! دلت برای من تنگ می شود ضربان قلبت با من بالا می رود با سکوتم،با صدایم با حضورم،با غیبتم تو مال منی این بلاها را خودم سرت آوردم به من می گویی دوستت دارم و دوست داری آن را از زبان من فقط من بشنوی برای که می توانی مثل بچه...
-
سیزده
دوشنبه 3 فروردینماه سال 1388 11:03
عاشق مردایی هستم که وقتی می فرستیشون که برن از سوپری سر کوچه یه چیز فسقل بخرن و برگردن ، یه عالمه خوراکی و آت و آشغال جدید می خرن ، شاید واسه اینکه بابام همیشه فقط اون چیزی رو خریده که بهش گفتن...
-
دوازده
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1387 09:26
به این نتیجه رسیده بودم که باید رای داد،که مرده بودن خوب نیست ،تحریم هم هیچ فایده ای نداره ، ولی حالا که خاتمی نیست می بینم انگار اونقدرا هم حس و حال رای دادن نیست،بین اونایی که هستن هیچکدومو ترجیح نمیدم !
-
یازده
چهارشنبه 28 اسفندماه سال 1387 22:37
-یارو یه لباس بابا نوئل تنش کرده و داره ماهی قرمز می فروشه!لابد کلی هم از فکر خوب خودش خوشحاله..هرچی به خواهره میگم تو رو خدا بیا بریم اونطرف خیابون من به این یارو بگم که اونی که دیدی این فصل سال میاد عمو نوروزه یا فوقش حاجی فیروز شما یه چند ماه اشتباه کردی،میگه دیرم شده و نمیاد!امروز که دوباره از اونجا رد شدم هی...