ده

یه اتفاقی داره بیخ گوش ِ من میفته که عین این فیلمای سینمایی آبکیه ولی ایندفعه دیگه نه آبکی و مسخره ست ، نه خنده دار ... چون داره واسه بهترین دوستم اتفاق میفته...دو نفرو تصور کن که کلی همو دوست دارن ، اونقدر عاشقن که غبطه برانگیزن،بعد یه روز می فهمن که پسره یه بیماری داره که خیلی عمر کنه چندسال دیگه..اونوقت پسره میگه دیگه نمیخواد ادامه بده،یعنی میگه دختره که دوست من باشه باید بره دنبال زندگیش..هیچ جوری هم راضی نمیشه که فعلا ادامه بدن...نمیدونم به دوستی که با دیدن هرچیزی بغض می کنه باید چی گفت که خوب باشه...

نه

فکر کن یه عالمه عروسک عمو نوروز خوشگل ببینی ، یه عالمه ماهی گلی تر و فرز ببینی، یه عالمه لباس خوب ببینی و بخوای واسش بخری  اونوقت باهاش قهر باشی!

هشت

از"هویج"خیلی ناراحت و عصبانی ام، دیشب توی وبلاگ قبلی یه پست گذاشتم در مورد این موضوع.یه پستی در حد تموم شدن رابطه...امروز صبح یکی از دوستام مسیج زده که :"خوش به حالت"!..می پرسم چرا؟میگه :"هویج باهات خیلی مهربونه،حسودیم شد"...میگم از کجا میگی اینو؟ میگه "وبلاگتو ببین می فهمی"...خب من توی این فاصله تا وبلاگو چک کنم با خودم میگم حتما هویج مثلا کامنت گذاشته یه چیزای خوبی گفته یا مثلا نازمو کشیده با اینکه کلی چیز بارش کردم،چه میدونم،از این جور چیزا...بعد میرم می بینم هیچ خبری نیست! به همون دوسته مسیج میزنم که"منظورت چی بود؟فکر کردم هویج کامنت گذاشته،چرا حسودیت شده؟از کجا فهمیدی مهربونه؟اون فقط ادای مهربونی در میاره"...جواب داده که :"جدا؟!!بازم از هیچی بهتره"...حالا شما اگه فهمیدید جریان چی بود منم فهمیدم! 

 

 

پ.ن:بعضی از دوستای مجازی هستن که از خیلی از دوستای حقیقی دوستداشتنی ترن

هفت

افتادم به جون اتاقم،یه خونه تکونی درست حسابی...کم کم دوتا پاکت زباله پر شد از کاغذ و دفترچه و سررسید و هزارتا خرت و پرت دیگه...داشتم همینجوری ادامه میدادم که یهو به خودم اومدم، دیدم چقدر با "مانا" ی قدیم فرق کردم ،  همه ی اون چیزایی که چندین سال مثل یه گنج نگهشون داشته بودمو بدون یه لحظه شک ریخته بودم دور،همه ی اون چیزایی که همیشه فکر کرده بودم پر از خاطره ان،همه ی اون عکسا و پوسترایی که همیشه فکر میکردم خیلی قشنگن و نمیشه ریختشون دور ، همه ی اون خودکارا که یادگاری بودن ،دفتر خاطرات ِ دوران راهنماییم،جامدادی هایی که همیشه گوشه ی قفسه بودن...همه چیزایی که سالها فکر میکردم که باید نگهشون داشت...خوب که فکر می کنم می بینم که خوب یا بد به جایی رسیدم که میتونم بعضی از آدما هم از زندگیم حذف کنم،بعضی هایی که همیشه فکر کردم حتی اگه بودنشون اذیتم میکنه باید سر ِجاشون بمونن...

شش

یه چیزی میگیدا! آخه اگه با آمریکا رابطه برقرار کنیم اونوقت تا تقی به توقی خورد بگیم "مرگ بر" کی؟ اگه با آمریکا رابطه داشته باشیم اونوقت بدبختی و عدم پیشرفتمونو بندازیم گردنِ کدوم دشمن؟!...خب نمیشه دیگه...اصرار نکنید!

پنج

یه وقتایی واسه خودم یه "هویج" خیالی میسازم.. بعد خیلی زود به خودم نهیب می زنم که چه کار احمقانه ای! و زود توی ذهنم خطش میزنم....ولی این "هویج خیالی" بعضی وقتا خیلی سمج میشه ، هی سرک میکشه و کاراشو به رخ "هویج واقعی" میکشه...وقتی تو یه لوازم تحریری دارم با لذت استدلرهای رنگی رو تست میکنم یهو پیداش میشه و کلی لوازم التحریر جالب هیجان انگیز واسم میخره، وقتی دارم تو تاکسی از جلوی اون گل فروشی رد میشم سر و کلش پیدا میشه و بغلمو پر از گل می کنه ، حتی از اون کاکتوسای گرد و قلنبه که گلای نارنجی میدن هم واسم خریده!...وقتی از کارای "هویج واقعی" دلگیرم اونقدر کارای خوب و سورپریز کننده بلده که اصلن یادم میره که "هویج واقعی"اینجور وقتا منت کشی که نمیکنه هیچ، دعوا هم راه می ندازه!..وقتی احساس بی کسی میکنم اونقدر حرفای دلگرم کننده و به دل نشین میزنه که دلم بی خیال ِ همه ی غصه های دنیا میشه.....بعد یهو یه وقتایی به خودم میام و می بینم که "هویج خیالی" شبیه "هویج واقعی"نیست، شده شبیه پسر سال بالایی،شبیه پسر همسایه، شبیه اون پسری که یه روز تو لوازم تحریری گواشا رو با دقت جدا میکرد و از ته دلش میخندید...این ترسناکه...جدی میگم....

چهار

 

میگی بهانه میگیرم ، میگی حس تنفر جلوی درست شنیدن و درست فکر کردنم رو گرفته...حس من قابل درک نیست،من دختری ام که توی دلش یه حفره ی بزرگ داره، یه حفره از نبود محبت مادری، یه حفره که باعث میشه به همه ی دخترها و مادراشون  حسودیش بشه، یه دختر که شاید فکر میکرده مامان ِ تو بتونه یه ذره حفره ی دلشو پر کنه ولی از شانس گو هش مامان تو داره بیشتر اون حفره رو خالی می کنه!یه دختر که میخواست مامان تو دوستش داشته باشه!

سه

حذف شد!

دو

 

-  دو تا رز سفید واسش خریدم بعد رژ صورتیمو زدم و یکی از گلا رو بوس کردم،رد لب صورتیم موند روی گل سفید...بچه م هویج کلی هیجان زده شد و پرید بوسم کرد!

-  اگه این هویج من یه نکته ی مثبت داشته باشه موهاشه! موهای شلوغ نامرتب یکم فردار مثل ببعی ها!من عاشق اینم که دستمو بکنم لای موهاش

- هدیه ی ولنتاینم هم با یه روز تاخیر گرفتم!

یک

امروز روز ولنتاین بود،خب احتمالا باید امروز روز گل و بلبلی می بود ولی نبود! مدتهاست که دیگه اونجوری که میخوام نیست( شاید واسه آقای هویجم همینه البته!ولی من فعلا دارم از خودم میگم) ...موضوع از اونجا شروع شد که چندوقت پیش آقای هویج یه کار بدی کرده بود و بعدش به جای معذرت خواهی شروع کرد به دست پیش گرفتن و چیز بار من کردن! بعدش رسید به امتحاناش و هی برای من وقت نداشت و همینجوری گذشت و گذشت و هی تکرار کرد که :"من جبران میکنم"! حالا "جبران"پیش کشش، کلی هم هی چیز بارم کرد تو این مدت، نه که بگم من مثل یه فرشته ی معصوم ساکت بودم و کلی نجیبم و هرکاری هم کنه هیچی نمیگم،نه! اتفاقا من استاد کشف تناقضات در صحبت های آقای هویج و جواب آماده در آستین داشتنم!خلاصه اینکه من هی از اون موقع ها منتظرم که بیاد یه معذرت خواهی جانانه ازم بکنه ، نه که حالا خودشو بکشه ها!مثلا یه دسته گلی چیزی....اما عمرا اگه چنین کاری بکنه، همه چی رو باید بهش گفت...حتی باید بهش بگی که "هویج جان! من دلم هدیه میخواد"...وقتی بهش بگی سه سوت انجام میده ها ولی تا نگی عمرا! خب وقتی میگم دیگه واسم اونقدرا کارش ارزش نداره...و خب روز ولنتاینم  از این قانون مستثنا نبود دیگه!...قدیما اینجوری نبودا،اینقدر خوب بود ، چیزای عجیب غریب بهم هدیه میداد،مثلا یه چوب که روشو کلی کنده کاری کرده بود خودش، یا یه کش سر که از توی حوض دانشگاهشون پیدا کرده بود!، خلاصه که هی به من عشق میورزید ...خلاصه اینکه مشکلات روحی امروزم از وقتی شدت گرفت که خواهر بزرگه با یه جعبه کادویی گنده وارد شد که توش سه تا عروسک، یه عطر خوب،یه لباس ،دو تا تاپ،یه شلوارک و شکلاتای خوشمزه ی خوشگل بود و من علاوه بر حال گندی که داشتم حسودیم هم شد! و اینجوریه که کلا الان رسما مچاله ام!