یک

امروز روز ولنتاین بود،خب احتمالا باید امروز روز گل و بلبلی می بود ولی نبود! مدتهاست که دیگه اونجوری که میخوام نیست( شاید واسه آقای هویجم همینه البته!ولی من فعلا دارم از خودم میگم) ...موضوع از اونجا شروع شد که چندوقت پیش آقای هویج یه کار بدی کرده بود و بعدش به جای معذرت خواهی شروع کرد به دست پیش گرفتن و چیز بار من کردن! بعدش رسید به امتحاناش و هی برای من وقت نداشت و همینجوری گذشت و گذشت و هی تکرار کرد که :"من جبران میکنم"! حالا "جبران"پیش کشش، کلی هم هی چیز بارم کرد تو این مدت، نه که بگم من مثل یه فرشته ی معصوم ساکت بودم و کلی نجیبم و هرکاری هم کنه هیچی نمیگم،نه! اتفاقا من استاد کشف تناقضات در صحبت های آقای هویج و جواب آماده در آستین داشتنم!خلاصه اینکه من هی از اون موقع ها منتظرم که بیاد یه معذرت خواهی جانانه ازم بکنه ، نه که حالا خودشو بکشه ها!مثلا یه دسته گلی چیزی....اما عمرا اگه چنین کاری بکنه، همه چی رو باید بهش گفت...حتی باید بهش بگی که "هویج جان! من دلم هدیه میخواد"...وقتی بهش بگی سه سوت انجام میده ها ولی تا نگی عمرا! خب وقتی میگم دیگه واسم اونقدرا کارش ارزش نداره...و خب روز ولنتاینم  از این قانون مستثنا نبود دیگه!...قدیما اینجوری نبودا،اینقدر خوب بود ، چیزای عجیب غریب بهم هدیه میداد،مثلا یه چوب که روشو کلی کنده کاری کرده بود خودش، یا یه کش سر که از توی حوض دانشگاهشون پیدا کرده بود!، خلاصه که هی به من عشق میورزید ...خلاصه اینکه مشکلات روحی امروزم از وقتی شدت گرفت که خواهر بزرگه با یه جعبه کادویی گنده وارد شد که توش سه تا عروسک، یه عطر خوب،یه لباس ،دو تا تاپ،یه شلوارک و شکلاتای خوشمزه ی خوشگل بود و من علاوه بر حال گندی که داشتم حسودیم هم شد! و اینجوریه که کلا الان رسما مچاله ام!