پنجاه و یک

درست یادم نیست که چندساله بودم، چهار یا پنج ساله شاید.یادمه آخرای اسفند بود ، همون موقع که همه ماهی میخرن واسه سفره ی هفت سین. قرار بود سال تحویل و کل نوروز رو مسافرت باشیم و به همین خاطر برام ماهی نمیخریدن...برداشته بودم روی کاغذ یه ماهی کشیده بودم و دور تا دورشو قیچی کرده بودم و یه نخ بهش گره زده بودم و انداخته بودم توی تنگ ، سعی می کردم با حسرت بهش نگاه کنم، چندروزی دقیقا حس کوزت رو به خودم گرفته بودم ...در هرصورت کارگر شد و برام ماهی خریدن. بعله! من همچین بچه ی ننری بودم !

اینو گفتم که بگم امروز فهمیدم که انگار گاهی هنوزم به طرز احمقانه ای ناخوداگاه به جای گفتن مستقیم خواسته ام اینجور کارایی می کنم و جواب نمیده البته!