پنجاه و پنج

نشسته بودیم توی آزمایشگاه و حرف میزدیم ، حرف های صدتا یه غاز، از این در و اوندر ، خنده دار و غصه دار ، در هم ،وسط هاش من میرفتم تا پسره برام تست های اسپکتروفتومتری بگیره.حرف به اعتماد کردن و شناخت آدما رسیده بود، برگشت گفت که اگه اینجوری باشه که تو میگی پس اصلا هیچ راهی واسه شناختن آدما نیست ،یعنی  یک جور نرمی  گفت که من زیادی بدبینم .یکهو دیدم ا ِ این که داره این حرفا رو میزنه منم؟یعنی جا خوردم که چی شد این سه سال که یکهو از مکان "مانای زیادی خوش بین" رسیدم به "مانای زیادی بدبین" و یکهو پرت شدم به اتفاقا ی اخیر و دیگه گوش نمیدادم که چی میگه  و نمیدیدم که پسره چشم غره میره که نمونه ی بعدیمو سریع تر آماده کنم ... بعددیدم  حالا که من آدم  صفر و یکم ، چقدر بیشتر دوست داشتم که همون آدم گلابی سه سال پیش باشم انگار، دیدم که حالم بهم میخوره از این آدم تلخ مسخره ای که هستم ...یک پاک کنی باید میبود که میشد بعضی چیزها رو پاک کرد