چهل و دو

پسره همکلاسیمه ، هروقت می بینتم اونقدر چشماش برق میزنه ، اونقدر  همه ی وجودش یهو به طرز کودکانه ای محو من میشه ، اونقدر با ذوق جواب هر سوال بی ربطمو میده که با اینکه دوستش ندارم  ولی وقتی می بینمش  ته دلم  یه حس خوب سرخوشانه میجوشه و پخش میشه تو همه ی وجودم... حالا یا این یکی  خیلی عاشقیت بلده یا قبلی ها خیلی ناشی بودن!

 

 

 

 

 

پ.ن برای شخص خاص: تو شامل اون "قبلی ها "یی که گفتم نیستی ،درست ترش اینه که گاهی هستی و گاهی نیستی، وقتایی که نزدیکیم نیستی و وقتایی که از هم دوریم هستی ، از بس که دیگه حالم از هرچی عشق راه دور و تلفنیه بهم میخوره...از بس که این دوری داره به چندسال میرسه، از بس که انرژی برای خرج کردن نمونده...