بیست و هفت

لیوان قرمز م توی دستمه و نشستم روی تخت و پنجره ی روبروم بازه ، یه حس گنگ و مرموز منفی توی دلم ِ، یه حس بد که میدونم یه جائیش یه جوری به تو گره خورده - اصلا تقریبا همه ی حس های خوب و بد به تو گره خوردن- میدونی؟من گاهی اوقات خیلی نگران میشم، خوب که فکر می کنم میبینم حتما یه چیزی این وسط اشتباست ، یه چیزی سر جای خودش نیست که من گهگداری به یاد تک تک اون پسرایی می افتم که یه زمانی منو دوست داشتن...به یادشون می افتم و اتفاقا لحظات شاد و خوبی رو توی خیالپردازی هام می گذرونم...نگران میشم از اینکه توی تک تکشون جذابیتهایی می بینم که توی تو نمی بینم...نگران میشم و با خودم میگم :پس من اینجا، کنار تو ،چیکار می کنم؟...تو اینجا،کنار من،چیکار می کنی؟