نوزده

بعضی لحظه ها هستن که پر از حس خوشبختی ان، که به خودیه خود اونقدر پر ان از خوشبختی که دیگه واست مهم نیست که کسی که همه ی زندگیتو واسش گذاشتی دیگه اونجوری که میخوای دوستت نداره .که به تنهایی کافی ان تا یه عید خوب داشته باشی.که وقتی صدای رعد و برق همه ی اون کوچه های قدیمی رو می لرزونه و از ناودونا آب گل می ریزه پائین ، تو پیشنهاد خریدن ماست رو رو هوا زدی و شال و کلاه کردی تا تنها مغازه ی باز اون حوالی ، یه مغازه که بوی عیدای بچه گیتو میده ،بوی بادکنک شانسی و اکلیل هفت رنگ و بستنی زمستونی.که پره از  پیرمردای بازنشسته که دارن در مورد بارونی که از دیشب شروع شده حرف می زنن ، که واست بین خودشون جا باز می کنن و به تو که به موش آب کشیده گفتی زکی لبخند می زنن و بعضا قربون صدقه ت هم میرن.که اونقدر خالصانه مهربونن که میخوای تک تکشونو بغل کنی و با خودت بیاری خونه،که مغازه دارش واست بعد از شونزده هیفده سال همون آقای "شفیعی" دوست داشتنیه که بهت بادکنک شانسی می فروخت و اون بادکنک بزرگش هیچوقت شماره نداشت!، که بعد از چند روز کیف می کنی وقتی چشاتو می بندی و یادشون می افتی و تک تک اون لحظه ها رو دوباره مز مزه می کنی ...