چهارده

تو مال منی...

خودم کشفت کرده ام

تو با من می خندی

با من گریه می کنی

درد دلت را به من می گویی

دیوانه!

دلت برای من تنگ می شود

ضربان قلبت با من بالا می رود

با سکوتم،با صدایم

با حضورم،با غیبتم

تو مال منی

این بلاها را خودم سرت آوردم

به من می گویی دوستت دارم

و دوست داری

آن را از زبان من

فقط من بشنوی

برای که می توانی مثل بچه ها خودت را لوس کنی،

نازت را بخرد

و به تو دست نزند؟... 

 

                                                               "افشین یداللهی"

چه کسی با یک کلمه،با یک نگاه،

دلت را می ریزد؟

بعد خودش جمع می کند و سر جایش می گذارد؟

چه کسی احساست را تر و خشک می کند؟

اشکت را در می آورد

بعد پاک می کند؟

چه کسی پیش از آن که حرفت را شروع کنی

تا ته آن را نفس می کشد؟

دیوانه!

من زحمتت را کشیده ام تا بفهمی هنوز می توانی

شیطنت کنی،انتظار بکشی،تپش قلب بگیری،عاشق شوی

تو حق نداری خودت را از من و من را از خودت بگیری

تو حق نداری"خودت"را از خودت بگیری

من شکایت می کنم از طرف هر دویمان

از تو...

به تو

چه کسی قلب مرا آب و جارو می کند،دانه می پاشد

تا کلمات مثل کبوتر

از سر و کول من بالا بروند؟چه کسی همان بلاهایی که من سرتو آوردم

سر من آورده؟

من مال توام دیوانه!

زحمتم را کشیده ای

کشفم کرده ای...

نترس

چند سوال می پرسم و می روم...

یک:چند سال پیرت کرده ام؟

دو:چندسال جوانت کرده ام؟

سه:از دلت بپرس مال کیست؟

چهار:اگرجای خدا بودی با ما چه می کردی؟

پنج:کجا برویم؟

دستت را به من بده...