هفت

افتادم به جون اتاقم،یه خونه تکونی درست حسابی...کم کم دوتا پاکت زباله پر شد از کاغذ و دفترچه و سررسید و هزارتا خرت و پرت دیگه...داشتم همینجوری ادامه میدادم که یهو به خودم اومدم، دیدم چقدر با "مانا" ی قدیم فرق کردم ،  همه ی اون چیزایی که چندین سال مثل یه گنج نگهشون داشته بودمو بدون یه لحظه شک ریخته بودم دور،همه ی اون چیزایی که همیشه فکر کرده بودم پر از خاطره ان،همه ی اون عکسا و پوسترایی که همیشه فکر میکردم خیلی قشنگن و نمیشه ریختشون دور ، همه ی اون خودکارا که یادگاری بودن ،دفتر خاطرات ِ دوران راهنماییم،جامدادی هایی که همیشه گوشه ی قفسه بودن...همه چیزایی که سالها فکر میکردم که باید نگهشون داشت...خوب که فکر می کنم می بینم که خوب یا بد به جایی رسیدم که میتونم بعضی از آدما هم از زندگیم حذف کنم،بعضی هایی که همیشه فکر کردم حتی اگه بودنشون اذیتم میکنه باید سر ِجاشون بمونن...