پنج

یه وقتایی واسه خودم یه "هویج" خیالی میسازم.. بعد خیلی زود به خودم نهیب می زنم که چه کار احمقانه ای! و زود توی ذهنم خطش میزنم....ولی این "هویج خیالی" بعضی وقتا خیلی سمج میشه ، هی سرک میکشه و کاراشو به رخ "هویج واقعی" میکشه...وقتی تو یه لوازم تحریری دارم با لذت استدلرهای رنگی رو تست میکنم یهو پیداش میشه و کلی لوازم التحریر جالب هیجان انگیز واسم میخره، وقتی دارم تو تاکسی از جلوی اون گل فروشی رد میشم سر و کلش پیدا میشه و بغلمو پر از گل می کنه ، حتی از اون کاکتوسای گرد و قلنبه که گلای نارنجی میدن هم واسم خریده!...وقتی از کارای "هویج واقعی" دلگیرم اونقدر کارای خوب و سورپریز کننده بلده که اصلن یادم میره که "هویج واقعی"اینجور وقتا منت کشی که نمیکنه هیچ، دعوا هم راه می ندازه!..وقتی احساس بی کسی میکنم اونقدر حرفای دلگرم کننده و به دل نشین میزنه که دلم بی خیال ِ همه ی غصه های دنیا میشه.....بعد یهو یه وقتایی به خودم میام و می بینم که "هویج خیالی" شبیه "هویج واقعی"نیست، شده شبیه پسر سال بالایی،شبیه پسر همسایه، شبیه اون پسری که یه روز تو لوازم تحریری گواشا رو با دقت جدا میکرد و از ته دلش میخندید...این ترسناکه...جدی میگم....